|
زن دستهای نارنجی اش را گرفت بالا وقتی از اتاق آمد بیرون. - حنا رنگ نمی ده. شیون جماعت سیاه پوش که آرام مویه می کردند اوج گرفت. زن گفت : چرا گریه می کنید شب دامادی پسرم است . و بعد به شوهرش که تا شده بود روی زمین گفت :اول تو حاج آقا چراغ اول را تو روشن کن. مرد بغضش رافرو داد اسکناس سبز هزار تومانی را از جیبش درآورد وگذاشت میان دستهای نارنجی زن . دستهای همه به جیب رفت وصدای ناله باز آوار شدتوی هال. زن گفت :شیرینم کو کجایی دختر نمی خواهی برای برادرت برقصی؟ شیرین که بی حال افتاده بود توی مبل دستش راگذاشت روی دهانش و با صدایی که دیگر نداشت- کل کشید. صبح فردا زن با دستهای نارنجی استخوان های نارنجی پسرش را به خاک سپرد. |
|